Published in Iran - Social interactions and entertainment - 25 Nov 2016 04:32 - 6
دسته : خودمونی
بخش : دلنوشته
یهزمانی وقتی تو اوج مشکلات بودم از همه چیز و کس خسته می شدم ،میگفتم:
خدایاجون منو بگیر و منو راحتم کن
اماگذشت زمان منو با واژه ی مرگ غریبه کرد
دیگه نمیگم خدایا میخوام بمیرم، میگم خدایامیخوام برگردم .
برگردمپیش خودت
همونجایکه منو فرستادی
منپی آرامشم و میدونم که هیچ وقت به اون آرامش نمیرسم
همیشهته دلم با اینکه خیلی خوشحال بودماما یه غمی بود یه چیزی رو کم داشتم
هیچوقت ندونستم چیه
خیلی وقتا گفتم عشقه!!! اما عشق به کی ؟
بعضیوقتا گفتم دلتنگی !!!دلتنگ کی ؟
میرفتموبه همه سر میزدم ، خانواده ، دوستان و و و ...
اماباز هم قلبم آروم نمیگرفت
یروز استادم گفت ما از جایی اوومدیم
کهاصل ما به اونجا تعلق داره (عالم ملکوت )
جاییکه کنار خداوندیم و از همه ی بدیها دور
وچنان آرامشی رو اونجا گذروندیم که تو این دنیا هیچوقت به اون آرامش نمیرسیم
وبرای یه مدت کوتاه خدا به ما ماموریتمیده تا بیایمو یه زندگی جدید داشته باشم اما دور از او ...
دوردور نه
اونهمیشه کنارمونه
امااینجا ما اسیر جسمیم و این نزدیکی رو خیلی موقع ها احساس نمیکنیم و میگیم تو صدای
منو نمیشنوی ،تو منو یادت رفته،مگه من بنده تو نیستم ...و لب به شکوه و شکایت غافل از اینکه از رگ بهموننزدیکتره
ناخوداگاه بغض گلومو گرفت خوشحال شدم خیلی...
گمشدموپیدا کرده بودم
گمشدهی من خدا بود
عشقیکه توقلبم بود عشق به خدا بود
دلتنگیابهونه ای بود برا برگشتن .
خدایامن نمیخوام بیام من میخوام برگردم
میخوامبرگردم همونجای که بودم
کنارتو باشم
ازاینجا خسته نیستم اما آرامشو گم کردمو میدونم
کهاونجا جا گذاشتم
خدایامی خوام برگردم،کمکم کن
ارسالی از دوستان
با اشتراک و معرفی به دوستان خود علت توسعه ی روزنامه باشید
Support
ZX2016uyvbuyvbnecromancerComments (6)